Red Room

Nothing

Red Room

Nothing

پست 58

برای تسکین غم از دست دادنِ یکی دیگه، به ینفر دیگه رو میاریم.گریه میکنیم،سوگواری،افسردگی میگیریم و فکر میکنیم این آخرین باره که این اشتباه رو تکرار میکنیم.

تمام علائم مُردن رو داری،ولی نفس میکشی؛گریه میکنی بی اختیار و رو قفسه سینه ت  یه وزنه خیلی سنگینه.دلت نه خوراک میخواد،نه هیچی! باید برای اینجور مُردن هم ینوع اسم انتخاب کنن.. شبیه همین سندروم هائی که نقل تمام محافل شدن!

انگار قرار نیست هیچوقت هیچ چیز خوب بشه..انگار قرار نیست هیچیدرست بشه! هردفعه بخودم یادآوری میکنم که این اشتباه آخره.. ولی واقعیت اینه که وقتی نتونی خودت حال خودت رو خوب کنی،نوسانات احوالت بسته به یه شخص دیگه میشه.. یه شخصی که حتی روحشم خبر نداره و صدالبته اگرهم خبر داشت،تفاوتی ایجاد نمیشد!  انسان اگر معلق بشه،دیگه هرگز نمیتونه به سطح عادی و معمولی برگرده.شاید با گذشت زمان به خیال خودش شرایط بهتر و قابل تحملتر بشه،ولی  واقعا چه معجزه ای باید رخ بده که خیلی مسائل از یاد آدم پاک بشه؟ چه معجزه ای باید رخ بده تا همه چیز از روحم شسته بشه؟!


وقتی بحث کمک کردن/گرفتن میشه،گاها گیچ میشم که الان اون شخص تو شرایطیه که باید بهش کمک کرد،یا خودش فقط میتونه خودش رو نجات بده.. این نظریه که "هیچکس جز خودش نمیتونه خودش رو نجات بده" ؛اجبار رو زیر علامت سوال بزرگی میبره که گمون نکنم کسی بتونه پاسخ بده.نمیدونم انسان تحت چه شرایطی،کاملا ازدست رفته حساب میشه.وقتی معلقی و خودت خبر داری،باعث میشه تحمل درد برات معقول باشه.اما اگر همین تعلیق از زندگی بمدت طولانی ادامه دار باشه و به درد عادت کنی،طوری که طرز زندگی دیگری رو بلد نباشی یا حتی فراموش کنی؛ اونوقته که دیگه به آخر زندگیت رسیدی و در واقعیت،مُردی!


و اما الان،بعداز کش و قوس های مشابه قبلا و شکستگی از همون قسمتهای قبلی؛حس میکنم واقعا مُرده م! هیچکاری از دستم برنمیاد و هیچ راه چاره ای نیست..


واقعیت اینه وقتی براساس طبیعت انسانیت،برای اولین بارها چیزهائی رو امتحان میکنی و به بدترین شکل ممکن همه چیز ازدستت میره یا شکسته میشی؛ اونوقته که زندگیت از دستت میره.عادت میکنی به شکستن،از همون جای قبلی و هیچ کنترلی تو کنترل کردن افکار و احساسات و غالبا حرکاتت نداری. شروع میکنی بخودت کمک کردن،با ساختن فرضیه هائی از قبیل:اینجوری برام بهتره/حتما حکمتی توش بوده/خدا خواسته/بالاخره باید از یه جائی شروع کرد و ازین قبیل چرندیاتی که شبیه خری که سیره،ولی بخاطر اینکه سرش تو آخوره هنوز میخوره،میخوری!

ازبس از هرچیز یکطرفه ای زجر کشیدی،با خودت عهد میکنی "این آخریشه" و تکرار نباید بشه..ولی فقط خدا میدونه تا چه حد دلت میخواد ینفر دیگه حتی باهمین شرایط دوباره وارد زندگیت بشه؛تا فقط بتونی رنج و درد این ازدست دادنِ فاجعه بار رو کمی تسکین بدی یا حتی برای روزها فراموش کنی! هرچند من خوب میدونم تو بیشتر لحظه ها،مقایسه گذشته و آینده مداوم بدنتُ زخم میزنه!این احساسات متناقض،باعث میشه دوره نقاحتت بیشتر بشه..و خودت رو ازدست بدی.اونوقته که تنها خواسته هرلحظه ت،فقط دو چیزه:

یا حافظه و ذهنت رو برای همیشه ازدست بدی.

یا تمام و کمال حیاتت رو ازدست بدی.


برای یکی مثل من..که هر دفعه کاملا یکطرفه مسیرها رو میره و تمام بار شکستها رو هم باید خودش به تنهائی بکشه..هربار که ازدست میده،به خیال خودش سطحی تر از دفعه قبل بوده و عادت کرده و ازاین بدترها هم چشیده..اما واقعیت اینه که هربار،شاید این جای خالی که بوجود بیاد قسمت کمتری از قلبم رو تحت الشعاع قرار داده باشه؛ ولی یقینا به عمق بیشتری از روحم رسیده..چون لایه های مقاوم زندگی هرکسی،از اول تو زندگی من وجود نداشت.و من با لایه های میانی احساساتم به ناخودآگاه به طرف آتش حمله کردم و امروز..به آخرین سطح از روح و قلبم رسیدم.به اون قسمت که دیگه خوب نخواهم شد و هیچکس و هیچ چیز نمیتونه تحولی ایجاد کنه!

چون تنها چیزی که بوجود میاد.. جاده های یکطرفه س!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد