Red Room

Nothing

Red Room

Nothing

پست 58

برای تسکین غم از دست دادنِ یکی دیگه، به ینفر دیگه رو میاریم.گریه میکنیم،سوگواری،افسردگی میگیریم و فکر میکنیم این آخرین باره که این اشتباه رو تکرار میکنیم.

تمام علائم مُردن رو داری،ولی نفس میکشی؛گریه میکنی بی اختیار و رو قفسه سینه ت  یه وزنه خیلی سنگینه.دلت نه خوراک میخواد،نه هیچی! باید برای اینجور مُردن هم ینوع اسم انتخاب کنن.. شبیه همین سندروم هائی که نقل تمام محافل شدن!

انگار قرار نیست هیچوقت هیچ چیز خوب بشه..انگار قرار نیست هیچیدرست بشه! هردفعه بخودم یادآوری میکنم که این اشتباه آخره.. ولی واقعیت اینه که وقتی نتونی خودت حال خودت رو خوب کنی،نوسانات احوالت بسته به یه شخص دیگه میشه.. یه شخصی که حتی روحشم خبر نداره و صدالبته اگرهم خبر داشت،تفاوتی ایجاد نمیشد!  ادامه مطلب ...

پست 57

هی بخودم میگم "میرم،مرد میشم،برمیگردم"

ولی میدونم نه دیگه میتونم برگردم،نه دیگه هست!:')

پست 26

و در نقضِ پست4، میتونم عرض کنم که

یا میتونستم الان،ارشدمُ گرفته بودم و به آرزوی شیرینِ استاد شدنم میرسیدم.

ساعتهائی در روز رو بخاطر حقوق بخور نمیر تدریس میکردم،بعدازظهرا کمامان باشگاهی،پیاده روی،چیزی میرفتم.

شب همراه با شام یخ کرده م مشروبمُ میخوردم وفیلممُ میدیدم.موقع خواب هم همونطور که کتابمُ با سیگار میخوندم تا خوابم ببره،به شکستهای احساسیم فکر میکردم.

ولی کماکان،اینجام،و هیچی نشدم!

پست 7

حوصله تعامل با آدمها نیست:(

پست 4

من الان باید تو یه شرکت مناسب،مشغول به کار بودم.

یه خونه واسه خودم داشتم(هرچند نقلی).یه ماشین متناسب.البته ماشینم نشد،نشد!

بعدازظهرا میرفتم باشگاه.پارک.کمی پیاده روی.گشت و گذار.

شبها هم یه فیلم میدیدم،بعدش همینجور که آخرین نخهای سیگارمُ میکشیدم،کتاب میخوندم تا خوابم ببره.صبح هم میرفتم سر کار و زندگیم!رابطه احساسی و سکسم که محتاجش نیستم!

ولی خب! الان اینجام،بیکار،بی راه،بی هدف،بی اختیار:)) تنها شباهت زندگی الانم،با چیزی که باید باشه،اینه که فیلم رو میبینم،چندتا در روز!!:) از فرط بیکاری..

خلاصه اینکه.. ایشالا تو زندگی بعدیم..=)