خب!
دیگه گریه نمیکنم... این خوبه!
خیلی تو کار لنگ میزنم،این بده!
اولین دیدار بعداز اینکه دیگه نمیخوام برم خیلی خوب بود،این خوبه!
فعلا 2-1 جلوئم=)))
اوتجای که بانو هایده میفرماد:
"دستم از دست تو دور، این شروع ماجراست"
امروز با تمام وجود حسش کردم:')
من قبلا تو همچین موقعیتی بودم..
گریه هامُ قبلا کردم:))
الان شرایط ایده ال تره تا قبل..فقط من خیلی ضعیفترم!
عادت میکنم..
عشق و علاقه واقعا چیز عجیبیه..
اگه نابودت نکنه،
پیشرفت و موقعیت و موفقیت و تغییر رو حتما زهرمارت میکنه:))
از فردا،قراره یه مسیر جدیدی تو زندگیم شروع شه!
نمیدونم باید خوشحال باشم،یا ناراحت:))
بالاخره باید از یجائی شروع کرد..شروع شد!
امروز.. یحتمل آخرین روز میبود!
همیشه اونجور که میخوام،نمیشه الحمدالله(: !!
ولی باخودم تکرار میکنم..
تو از اونیکه 4سااااااال هرروز باهاش بودی،پیشش بودی،دلیل حال خوب و انگیزه ت بود،جدا شدی..رفتی بالاجبار..الان 3سال میگذره:)
اینکه فقط 4-5ماهه میشناسیش.. سخت نگیر پس!
اما همش حرفه ها!