دقیقا نمیدونم از اول این کوفت تو وجودم بوده،یا با دیدن پرورش پیدا کرده.. ولی یقینا این چند سال اخیر بی تاثیر نبوده تو رشدش!
اینکه اکثر Psycho-passها رو درک میکنم!حتی گاها همزاد پنداری هم میکنم. و حس میکنم خودم هم این استعداد رو دارم یا شاید واقعا همینطورم و هنوز کشف نشدم!روانی بودن رو میگم..
خشم،خشونت،قتل،خونریزی و ازین قبیل موارد رو بااینکه لمس نکردم،برام شیرینه!و این یقینا یچیزِ بده!خیلی بد!
گاهی با خودم میگم اگر خدا نمیخواست که بنده ها یسری چیزها رو انجام بدن؛چرا اصلا توانائیش رو بهشون داد؟!شبیه این میمونه که تمام شرایط و موقعیتهای رشدِ یه قارچ رو فراهم کنیم؛بعد ازش توقع داشته باشیم رشد نکنه! اگر مرگ و زندگی فقط دست خدا بود که توانائی قتل یا خودکشی نداشتیم..داشتیم؟!
ادامه مطلب ...برای تسکین غم از دست دادنِ یکی دیگه، به ینفر دیگه رو میاریم.گریه میکنیم،سوگواری،افسردگی میگیریم و فکر میکنیم این آخرین باره که این اشتباه رو تکرار میکنیم.
تمام علائم مُردن رو داری،ولی نفس میکشی؛گریه میکنی بی اختیار و رو قفسه سینه ت یه وزنه خیلی سنگینه.دلت نه خوراک میخواد،نه هیچی! باید برای اینجور مُردن هم ینوع اسم انتخاب کنن.. شبیه همین سندروم هائی که نقل تمام محافل شدن!
انگار قرار نیست هیچوقت هیچ چیز خوب بشه..انگار قرار نیست هیچیدرست بشه! هردفعه بخودم یادآوری میکنم که این اشتباه آخره.. ولی واقعیت اینه که وقتی نتونی خودت حال خودت رو خوب کنی،نوسانات احوالت بسته به یه شخص دیگه میشه.. یه شخصی که حتی روحشم خبر نداره و صدالبته اگرهم خبر داشت،تفاوتی ایجاد نمیشد! ادامه مطلب ...
اوتجای که بانو هایده میفرماد:
"دستم از دست تو دور، این شروع ماجراست"
امروز با تمام وجود حسش کردم:')
اگر سعی کنم همه چیزو اینقدر بخودم سخت نگیرم.. زندگیمُ اینقد سخت نگیرم..تغییرات رو اینقد عذاب آور نبینم..
اونوقت شاید..فقط شاید بتونم به آرامش برسم:))
من قبلا تو همچین موقعیتی بودم..
گریه هامُ قبلا کردم:))
الان شرایط ایده ال تره تا قبل..فقط من خیلی ضعیفترم!
عادت میکنم..
عشق و علاقه واقعا چیز عجیبیه..
اگه نابودت نکنه،
پیشرفت و موقعیت و موفقیت و تغییر رو حتما زهرمارت میکنه:))