-
پست 65
1398/09/11 23:27
دراز کشیدمُ واسه سرگرمی.. و خواب رفتنم.. از آپ استفاده میکنم تا ببینم قبض موبایل اونائی که برام مهمن،چند اومده=))))خل و چلم واقعا!!!درضمن.. قبض موبایل اون،98تومن اومده!! چخبره مگه:/ با کیا میحرفی و چکارا میکنی که اینقد آخه!!!!
-
پست 64
1398/09/10 14:12
جالبه.. نشستم دارم بفرمائید شام،استرالیا،اون 4تا خانم مسن که هم تیمی هستن.. فقط با خودم میگم اینا واقعا چشونه؟!این غذاها،این چیزا.. ایراد گرفتن؟؟؟؟ ما این غذاها گیرمون نمیاد ببینیم،چه برسه بخوریم:)))
-
پست 63
1398/09/09 19:07
خب! دیگه گریه نمیکنم... این خوبه! خیلی تو کار لنگ میزنم،این بده! اولین دیدار بعداز اینکه دیگه نمیخوام برم خیلی خوب بود،این خوبه! فعلا 2-1 جلوئم=)))
-
پست 62
1398/09/09 01:28
دقیقا نمیدونم از اول این کوفت تو وجودم بوده،یا با دیدن پرورش پیدا کرده.. ولی یقینا این چند سال اخیر بی تاثیر نبوده تو رشدش! اینکه اکثر Psycho-passها رو درک میکنم!حتی گاها همزاد پنداری هم میکنم. و حس میکنم خودم هم این استعداد رو دارم یا شاید واقعا همینطورم و هنوز کشف نشدم!روانی بودن رو میگم.. خشم،خشونت،قتل،خونریزی و...
-
پست 61
1398/09/09 01:26
راستش.. ترجیح میدم پیگیرش نشم و درصددش نباشم! میگن "بیخبری خودش خوش خبریه" :)) پس نمیتونم پیگیر بشم ببینم خودش بوده اون پیام ناشناس یا چه! ولی حس میکنم خودش نیست با توجه به اینکه کسره و ضمّه گذاشته!که قبلا خاطرم نیست استفاده میکرد یانه.. هرچند باتمام وجود دارم خودمُ قانع میکنم که خودشه،چون دلم میخواد خودش...
-
پست 60
1398/09/09 01:19
کف بزنین واسم.. 2روزِ گریه نکردم بخاطر ازدست دادنش! حالا ببینم فردا که ببینمش،چی میشه:))
-
پست 59
1398/09/07 19:14
ما آدمها واقعا جالبیم! اگر بارها و بارها زمین بخوریم و ضربه ببینیم و درد بکشیم،رو صحنه، بهمون میخندن! ولی اگر یبار واقعا بمیریم،وحشت میکنن..جیغ میکشن..میترسن! ولی آیا واقعا از خود مرگ میترسن،یا از ازدست دادنت ؟!
-
پست 58
1398/09/07 01:19
برای تسکین غم از دست دادنِ یکی دیگه، به ینفر دیگه رو میاریم.گریه میکنیم،سوگواری،افسردگی میگیریم و فکر میکنیم این آخرین باره که این اشتباه رو تکرار میکنیم. تمام علائم مُردن رو داری،ولی نفس میکشی؛گریه میکنی بی اختیار و رو قفسه سینه ت یه وزنه خیلی سنگینه.دلت نه خوراک میخواد،نه هیچی! باید برای اینجور مُردن هم ینوع اسم...
-
پست 57
1398/09/06 20:01
هی بخودم میگم "میرم،مرد میشم،برمیگردم" ولی میدونم نه دیگه میتونم برگردم،نه دیگه هست!:')
-
پست 56
1398/09/06 19:28
اوتجای که بانو هایده میفرماد: "دستم از دست تو دور، این شروع ماجراست" امروز با تمام وجود حسش کردم:')
-
پست 55
1398/09/06 01:14
اگر سعی کنم همه چیزو اینقدر بخودم سخت نگیرم.. زندگیمُ اینقد سخت نگیرم..تغییرات رو اینقد عذاب آور نبینم.. اونوقت شاید..فقط شاید بتونم به آرامش برسم:))
-
پست 54
1398/09/06 01:12
زندگی واقعا جالبه! یوقتها ماه ها دعا دعا و خدا خدا میکنی،که یه اتفاقی نیفته.. ولی وقتی که وقتش داره میرسه،یسری مسائل پیش میاد و تغییرات.. که اونوقته که التماس میکنی که اون اتفاق بیفته! زندگی خیلی بی رحمه!
-
پست 53
1398/09/05 21:17
من قبلا تو همچین موقعیتی بودم.. گریه هامُ قبلا کردم:)) الان شرایط ایده ال تره تا قبل..فقط من خیلی ضعیفترم! عادت میکنم..
-
پست 52
1398/09/05 21:15
عشق و علاقه واقعا چیز عجیبیه.. اگه نابودت نکنه، پیشرفت و موقعیت و موفقیت و تغییر رو حتما زهرمارت میکنه:))
-
پست 51
1398/09/05 20:41
آره! قراره خیلی دلم برات تنگ شه.
-
پست 50
1398/09/05 15:11
سیگار واقعا معیار جذابیت نیس! باز هرجور راحتین.
-
پست 49
1398/09/05 15:07
از فردا،قراره یه مسیر جدیدی تو زندگیم شروع شه! نمیدونم باید خوشحال باشم،یا ناراحت:)) بالاخره باید از یجائی شروع کرد..شروع شد!
-
پست 48
1398/09/05 15:05
روا نبود این روز آخری بری نباشی:))) بله!حتی حوصله نداشتم بمونم.. ولش!
-
پست 47
1398/09/04 12:46
باز میخندی و میپرسی که: "حالت بهتر است؟" باز میخندم که :"خیلی.." گرچه میدانی که نیست!
-
پست 46
1398/09/04 12:15
کسی که عقل رو به عشق ترجیح میده،برای من بی ارزشه..
-
پست 45
1398/09/04 12:13
-
پست 44
1398/09/04 11:57
امروز.. یحتمل آخرین روز میبود! همیشه اونجور که میخوام،نمیشه الحمدالله(: !! ولی باخودم تکرار میکنم.. تو از اونیکه 4سااااااال هرروز باهاش بودی،پیشش بودی،دلیل حال خوب و انگیزه ت بود،جدا شدی..رفتی بالاجبار..الان 3سال میگذره:) اینکه فقط 4-5ماهه میشناسیش.. سخت نگیر پس! اما همش حرفه ها!
-
پست 43
1398/09/03 23:33
خب! بریم خراب هاب ببینیم چخبره..
-
پست 42
1398/09/03 21:04
چه مرگمه؟! حالا انگار قراره بجز خودم،واسه کی منفعت داشته باشه!!! حال خوبِ وابسته،چیز مزخرفیه>:( حتی آدمُُ از پول در آوردن وا میداره! هَـــه
-
پست 41
1398/09/03 11:04
ماهیچه های شکمم گرفته بدجور این دفعه اگه 10-12تیکه نشه،تیکه تیکه ش میکنم:|||||
-
پست 40
1398/09/03 11:03
حاضرم قسم بخورم اگه خودش توخلوت خودش بود،حداقل یه کلمه حرفی چیزی باخودش داشت که بزنه؛ که تو این یه ربع حتی یه کلمه بینمون رد و بدل نشد:))) عجب روابط اجتماعی-احساسی زیبائی دارم من:>
-
پست 39
1398/09/03 10:56
بهش فک میکنم..به اینم که جوابش ندادم هم فکر میکنم.. ولی پیامی نمیدم..نخواهم داد! گذشته خیلی چیزا رو ثابت کرده:)))
-
پست 38
1398/09/03 01:53
و من بطرز شدیدی رو "پنی وایز" کراش دارم-_____- هم ظاهری،هم شخصیتی:| و این حس بعد از دیدن IT2 جوشید:|
-
پست 37
1398/09/03 01:22
ولی... عجب شنبه عجیبی بود امروز! اون از صبحش،اون از شبش!
-
پست 36
1398/09/03 01:21
آره این من نیستم که اون مسج رو پاک نکردم که اینموقع شب برم بهش زل بزنم و هجا به هجا، نگاه کنم! آره..من نیستم>:(